برای پدرم
سالهای دوران کودکی و نوجوانی ام ، پدرم صبح های زود از خواب بیدار می شد، سماور را روشن می کرد
می رفت نان داغ سنگک می گرفت، ما را یکی یکی روانه مدرسه می نمود
و مادرم هنوز در خواب بود ، می گفتیم پدر چرا اینقدر زود ازخواب بیدار میشوید، می خندید میگفت بعدا می فهمید چرا زود بیدار می شوم
بزرگتر شدم ،بزرگترتر شدم دیدم خودم بچه داشتم، صبح زود ازخواب بلند می شدم،چای دم می کردم ، صبحانه درست میکردم، می ترسیدم بچه هایم تنها باشند، دسته کلیدی از خانه ام را به پدرم دادم، پدر خندید گفت باشه چشم هستم، نترس. خیالت راحت باشد.
و من هم خیالم راحت شد چون ،خودم هر موقع خانه نبودم وبچه هایم تنها بودند، پدرم به خانه من می آمد و بچه های مرا تنها نمی گذاشت.
پدرم بزرگترین دلگرمی بود که یک دختر می توانست داشته باشد و من داشتم ولی تا به خودم آمدم، پدرم مرده بود، پدرم مرده بود..
یادم نمیرود دیوارهای خانه پدرم ، پر از پنجره بود..
خانه پدرم در برف و باران و باد با قلب هایمان ساخته شده بود.
من بدون تو آواره ام ،خاکت در دلم هیچگاه سرد نشد..
پدرِ مهمان نواز من تو با مهمان هایت برای همیشه خاموش شدی..
در خیال نبودنت فضا چقدر سنگین و خفه کننده است.. بدون تو نمی دانم چگونه تا الان دوام آورده ام نمی دانم..
چه بیصدا شکستی و ما تو را در هوای مه آلودی گم کردیم..
امروز رفتم خانه پدرم
پدرم کوچ کرده بود
پدرم مرده بود…
نگاه پدرم بی تفاوتی را نشانم نداد…
امروز رفتم خانه پدرم
پدرم کوچ کرده
پدرم مرده بود…
دسته کلید خانه ام آویزان بر جاکلیدی ،دلتنگ پدرم هستند…
✍زهرا نجاتی
https://sobhedelfan.ir/?p=20914